روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم..
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
داستان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 551
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود
، فضيلتها و تباهيها دور هم جمع شدند؛ خسته تر و کسل تر از هميشه!
ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت بياييد يک بازي بکنيم مثلآ قايم باشک!
همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد من چشم مي گذارم! و از آنجايي که هيچکس نمي خواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد!
ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع کرد به شمردن: يک...دو...سه
همه رفتند تا جايي پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان کرد!
خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد!
اصالت در ميان ابرها مخفي گشت!
هوس به مرکز زمين رفت.
دروغ گفت زير سنگي پنهان مي شوم اما به ته دريارفت!
طمع داخل کيسه اي که خودش دوخته بود پنهان شد!
و ديوانگي مشغول شمردن بود:
هفتادونه...هشتاد...هشتادويک
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد! و جاي تعجب نيست چون همه مي دانيم پنهان کردن عشق مشکل است!
در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد:
نودوپنج...نودوشش...نودوهفت...
هنگامي که ديوانگي به صد رسيد، عشق پريد و در يک بوته گل رز پنهان شد.
ديوانگي فرياد زد:
دارم ميام دارم ميام .
و اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود! زيرا تنبلي تنبلي اش آمده بود که جايي پنهان شود!!
و لطافت رايافت که به شاخ ماه آويزان بود.
دروغ ته درياچه
هوس در مرکز زمين
...
يکي يکي همه را پيدا کرد.
به جز عشق!
او از يافتن عشق نااميد شده بود.
حسادت در گوشهايش زمزمه کرد :
تو بايد عشق را پيدا کني و او پشت بوته گل رز است!
ديوانگي شاخه اي چنگک مانند را از درختي کند و با شدت وهيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو کردو دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد.
عشق از پشت بوته بيرون آمد.با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند.
اوکور شده بود!
ديوانگي گفت:
من چه کردم من چه کردم چگونه مي توانم تو را درمان کنم.
عشق جواب داد تو نمي تواني مرا درمان کني اما اگر مي خواهي کاري بکني راهنماي من شو!!!
و اينگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و ديوانگي همواره در کنار اوست
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 583