در آنجا بر فراز قله کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرها ی تیره پر زد
نگاه روشن امید وارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شوم اختران را
غبار آ لوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زتوفان صدای بی شکیبم
به خود لرزیده در ابری خزیدند
خدا در خواب رویا بار خود بود
به زیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
صدا صد بار نومیدانه بر خاست
که عاصی گرددو بر وی بتازد
صدا می خواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد می زد از سر درد
به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
من اینجا تشنه یک جرعه مهرم
تو آنجا خفته بر تخت خدایی
مگر چندان تواند ا وج گیرد
صدایی دردمند و محنت آلود ؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از صدا دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوزم این دیده امید وارم
خدایا این صدا را می شناسی ؟
من او را دوست دارم دوست دارم
:: موضوعات مرتبط:
شعر و قطعات ادبي ,
,
:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6